صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت بیخبر با دل درویش خودم خواهم رفت
میروم تا در میخانه کمی مست کنم جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
بیخیال همه کس باشم و دریا باشم دائم الخمرترین آدم دنیا باشم
ساقیا در بدنم نیست توان جام بده گور بابای غم هر دو جهان جام بده
آنقدر مست که اندوه جهانم برود استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هر که دلش خواست شکایت بکند شهر باید به من الکلی عادت بکند...
تبادل لینک
تبادل لینک
|